بی بی، تو فقط حق مادربزرگی گردنم نداری؛ خیلی حق ها گردنم داری که من از عهده ی شمارش اش بر نمی آیم. آخر من حقیرِ کوچکِ کوته فکر مگر می توانم از عهده ی شکر وجودت برآیم. خدابیامرزِ مادر می گفت: در قحطی و بدبختی های سال های رضاخانی در شهرستان دورافتاده استهبان به چه زجرهایی آنها را بزرگ کردی. اینکه در قحطی باشی و نگذاری لقمه حرام (که چندان هم بدست آوردنش در هر زمانی سخت نیست) به کام بچه هایت بنشیند هم، هنری است بی بی. و تو به کمال این هنر را داشتی. بی بی، تو واسطه خدای همربان در دور نگه داشتن ما از لقمه شبهه ناک بودی. چه شب هایی که بقول مادر قابلمه خالی را روی اجاق می گذاشتی و در برابر اصرار زن همسایه که شوهرش از نوکران دولت آن زمان بود، ادعا می کردی که شام داری تا مبادا دهان بچه ها آلوده به آن حرام ها شود. بی بی، مدیون تدبیرهای از سر ایمان توام.
اختصاصی ویژه
طراح قالب
امکانات سایت